مرحوم دکتر شریعتی خود را یکی از زاییده های درد و رنج و احساس درد و رنج می دانست.
دکتر شریعتی امتیازاتی مخصوص به خود داشت . دکتر شریعتی نسبت به سن خود ، انسانی بسیار پر مطالعه و کتاب خوان بود :
در زمینه ادب ، فرهنگ و تمدن بشری ، در زمینه مکتب های اجتماعی و جامعه شناسی نو و رابطه آنها با میراث گذشته ، در زمینه تاریخ و در زمینه اسلام ، اما نه در خطی که در حوزه های اسلامی به عنوان خط جهاد دنبال می شود ، بلکه در خط یک انسانِ متولد شده در خانه مطالعات اسلامی ، در خانه استاد شریعتی ، در خانه ای که چشم فرزند به کتابخانه پدر گشوده شد و خود را با انبوهی از کتب قرآن ، تفسیر ، تاریخ ، حدیث و کتابهای دیگر مواجه دید و نزد پدر درس آموخت .
او انسانی است که در درجه اول : از نظر تحصیلات با فرهنگ نو بشری روبرو است ؛ اما یک زمینه ذهنی و وجدانی دارد که به طور دائم او را به سوی خود می کشاند : زمینه اسلامی !
اینست که در هر مطالعه ای در فرهنگ نو به سؤالی در رابطه با فرهنگ اسلام و بینش اسلامی و مکتب اسلام برخورد می کند ؛
این جمله را تکرار می کنم . زیرا در شناخت دکتر بسیار مؤثر است.
« شهید دکتر بهشتی »
روشنفکران متعهد مسلمان ، باید هنر حرف زدن با شش مخاطب را تمرین کنند :روشنفکران جهان ،برادران مسلمان ،توده شهری، زنان ،روستائیان و بچه هامان !
و این یک "تمرین" و به عنوان بر قرار کردن ارتباط ذهنی و انتقال این ایدئولوژی ،برای بچه ها ،و به عنوان دعوتی در آغاز کردن این راه ،برای بزرگ ها ،همفکرهای دست به قلم .
بچه های ما میفهمند
آدم فقیر میشه ،خوبی هاش هم حقیر میشه ،اما کسی که زور داره ،یا زر داره "عیب "شو ،هنر میبینند ،"چرند "ها شو، "حرف حسابی"،میشنوند ،"آروقهای بیجا ونفرت بار"شو ،فلسفه و دانش و دین میفهمند ،و حتی" شوخی های خنک و بی ربط" او از خنده حضار را روده بر میکنه !
ملت ها هم همیجورند .
روزی که ما مسلمانها پول داشتیم ،زور داشتیم ،استاد های دانشگاه اسپانیا ،ایتالیا ،فیلسوف هاودانشمندهای ارو پا،وقتی می خواستند درس بدهند ،قبا و لباده ملا های ما را به تن خود میکردند ،خود را به شکل بوعلی و رازی و غزالی در می آوردند (همون که باز ،استاد های دانشگاه های ما امروز ،تو جشن ها میپوشند ،لباسهای خودشان را هم از فرنگی ها می گیرند! ،میخواهند ادای کانت و دکارت را در بیاورند و خود را به شکل استاد های دانشگاه اسپانیا ،ایتالیا ،فرانسه و اندلیس در بیاورند !)
صنعتگر های مسیحی در اروپا ،تقلب که میکردند ،مارک "الله"را روی جنس های خودشان میزدند ،یعنی که این ساخت اروپایی نیست .کار بلخ و و بخارا و طوس و ری و بغداد و شام و مصر و استامبول و قراناطه و انلساست ،حتی روی صلیب مارک الله میزدند !جنگ های صلیبی که شد ،آنها افتادند به جان ما ،ما افتادین به جان هم ،مسیحی ها و جهود ها یکی شدند ،مسلمان ها صد تا شدند ،سنی به جان شیعه ،شیعه به جان سنی ،ترکی به جان ایرانی ،ایرانی به جان عرب ،عرب به جان بربر ،بربر به جان تاتار ،....باز هر کدام تو خودشان کشمکش ،دشمنی ،بد بینی ،جنگ و جدل ؛حیدری ،نعمتی ،بالا سری ،پایین سری ،یکی شیخی ،یکی صوفی ،یکی امّل ،یکی قرتی........
نقشه جهان را جلوخود بگذار ، از خلیج فارس یک خط بشکن تا اسپانیا از آنجا تا یک خط دیگر تا چین،این میهن اسلام بود :یک ملت ،یک ایمان ،یک کتاب .
حالا؟
مسلمان های یک مذهب ، یک زبان یک محل توی مسجد ،هفت "نماز جماعت "میخوانند .
توی برادران جنگ هفتاد و دو ملت بر پا شد ،هر ملتی اسلام را رها کرد ،رفت سراغ قصه های مرده ،خرابه های کهنه استخوان های پوسیده ......."خدا"را از یاد بردند و "خاک "را بجاش آوردند .
سر همه هان را به خاک بازی ، به خون بازی ،فرقه سازی ،دسته بندی ،به جنگهای زرگری ، به فکر های بیخودی ،بند کردند،همگی را به لایی لایی خواب کردند ،فرنگی ها مثل مغول ها:"آمدند و سوختند و کشتند و بردند و .........".
اما نرفتند !
و ما یا سرمان به خودمان بند بود و نخواستیم ببینیم ،یا به جان هم افتاده بودیدم و نتوانستیم ببینیم و یا اصلا ، برگشته بودیم به عهد بوق ،دنبال قبرها و نبودیم که ببینیم ،آنها بیدار بودند و ما بخواب رفته بودیم .مسیحی ها و جهود ها یکی شدند و ما صدتا ، آنها پولدار شدند و زور دار و ما فقیر و ضعیف!
و کار ما؟یک دسته مان هنوز مشغول کشمکش های قدیم اند و نفهمیده اند که در دنیا چه خبرشده است ؟
یک دسته هم که فهمیدهاند دنیا دست کی است ،نشسته اند ومثل میمون ،آدمها را تماشا میکنند وهر کار آنها میکنند،اینها هم ادشان را درمی آورند !
در چشم این ها ،فقط فرنگی ها آدم اند !آدم حسابی اند ،چون پول دارند ،زور دارند .
ما ها دیگر فقیر شده ایم ،خوبی هامان هم حقیر شده اند ،و آنها که پول دار شده اند عیب هاشان هم هنر شده است !آنها می خواهند همه مان را میمون بار بیاورند :استادمان را ،شاعر هامان را ،بزرگ مان را ،هنر مندمان را ،فیلسوف ها مان را ،زن ها مان را ،مرد هامان را زندگی ها مان را ،شهر ها مان را ،خانواده هامان را ،و .......حتی بچه هامان را !آنها فقط از یک چیز میترسند از این می تر سند که ما دیگر از آنها "تقلید" نکنیم .
چطور میشود که از آنهاتقلید نکنیم ؟وقتی که بتوانیم خودمان "بفهمیم ".
آنها فقط از "فهمیدن "میترسند ،از "تن " تو-هر چه هم بشه - ترسی ندارند ،از گاو که گنده تر نمیشی ،میدوشت ،از خر که قوی تر نمیشی ،بارت میکنند ،از اسب که دونده تر نمیشی ،سوارت میشند !
آنها از فکر تو میترسند.
بزرگها که فکر دارند باید به چیزهای بیخدی فکر کنند ،بچه ها را هم باید جوری بار بیاورند که هر کاری کنند فقط و فقط "فکر"نکنند !بچه هایی تر و تمیز ،چاق و چله ،شاد وخندان ،امِِّا .....ببخشید !
چکار کنند ؟باید کاری کنند که عقل را از سرشان به چشمشان بیاورند !چطوری ؟با روش خیلی نو آمریکایی :سمعی بصری !
یعنی چشمات فقط کار کند ،یعنی گوشات فقط کار کند ،چرا ؟برای اینکه آن چیزهایی را که پنهان میکنند ،نفهمی،برای اینکه آن کار هایی را که یواشکی و بی سر وصدا میکنند ،نفهمی .
و آنها هر چه میآورند و میبرند ،هم "پنهانی "است ،هم "بی صدا"!
بچه های ما گربهَ سیاه دزد را ،که از دیوار بالا میآید ،از پنجره تو میآید ،هم می بینند ،هم صدای پاهای نرم و بی صداش رامیشنوند ،حیوان ها سمعی بصری بار میآیند،فقط میتوانند ببینند ،بشنوند ،اما بچه های ما "میفهمند "!برق هوش را در چشمهای تند بچه های پا برهنه این کویر نمی بینی!
آری ،بچه های ما ،همه چیز را میفهمند .
حتی جهان را ،همه چیز را ،حرکت همه چیز را، معنی را، دنیا را ،آخرت را ،برای خود را ،برای خلق را ،برای خدا را،حتی شهادت را و........
"توحید" را ،
"یک ،
جلوش ،
- تا بی نهایت -
صفرها "را
مصطفی چمران در سوگ شریعتی
«… ای علی! همیشه فکر میکردم که تو بر مرگ من مرثیه خواهی گفت و چقدر متأثرم که اکنون من بر تو مرثیه میخوانم!
ای علی! من آمدهام که بر حال زار خود گریه کنم، زیرا تو بزرگتر از آنی که به گریه و لابه ما احتیاج داشته باشی!....
خوش داشتم که وجود غمآلود خود را به سرپنجه هنرمند تو بسپارم، و تو نیِ وجودم را با هنرمندی خود بنوازی و از لابلای زیر و بم تار و پود وجودم، سرود عشق و آوای تنهایی و آواز بیابان و موسیقی آسمان بشنوی.
میخواستم که غمهای دلم را بر تو بگشایم و تو «اکسیر صفت» غمهای کثیفم را به زیبایی مبدّل کنی و سوزوگداز دلم را تسکین بخشی.
میخواستم که پردههای جدیدی از ظلم وستم را که بر شیعیان علی(ع) و حسین(ع) میگذرد، بر تو نشان دهم و کینهها و حقهها و تهمتها و دسیسهبازیهای کثیفی را که از زمان ابوسفیان تا به امروز بر همه جا ظلمت افکنده است بنمایانم.
ای علی! تو را وقتی شناختم که کویر تو را شکافتم و در اعماق قلبت و روحت شنا کردم و احساسات خفته وناگفته خود را در آن یافتم. قبل از آن خود را تنها میدیدم و حتی از احساسات و افکار خود خجل بودم و گاهگاهی از غیرطبیعی بودن خود شرم میکردم؛ اما هنگامی که با تو آشنا شدم، در دوری دور از تنهایی به در آمدم و با تو همراز و همنشین شدم.
ای علی! تو مرا به خویشتن آشنا کردی. من از خود بیگانه بودم. همه ابعاد روحی و معنوی خود را نمیدانستم. تو دریچهای به سوی من باز کردی و مرا به دیدار این بوستان شورانگیز بردی و زشتیها و زیباییهای آن را به من نشان دادی.
ای علی! شاید تعجب کنی اگر بگویم که همین هفته گذشته که به محور جنگ «بنت جبیل» رفته بودم و چند روزی را در سنگرهای متقدّم «تل مسعود» در میان جنگندگان «امل» گذراندم، فقط یک کتاب با خودم بردم و آن «کویر» تو بود؛ کویر که یک عالم معنا و غنا داشت و مرا به آسمانها میبرد و ازلیّت و ابدیّت را متصل میکرد؛ کویری که در آن ندای عدم را میشنیدم، از فشار وجود میآرمیدم، به ملکوت آسمانها پرواز میکردم و در دنیای تنهایی به درجه وحدت میرسیدم؛ کویری که گوهر وجود مرا، لخت و عریان، در برابر آفتاب سوزان حقیقت قرار داده، میگداخت و همه ناخالصیها را دود و خاکستر میکرد و مرا در قربانگاه عشق، فدای پروردگار عالم مینمود...
ای علی! همراه تو به کویر میروم؛ کویر تنهایی، زیر آتش سوزان عشق، در توفانهای سهمگین تاریخ که امواج ظلم و ستم، در دریای بیانتهای محرومیت و شکنجه، بر پیکر کشتی شکسته حیات وجود ما میتازد.
ای علی! همراه تو به حج میروم؛ در میان شور و شوق، در مقابل ابّهت وجلال، محو میشوم، اندامم میلرزد و خدا را از دریچه چشم تو میبینم و همراه روح بلند تو به پرواز در میآیم و با خدا به درجه وحدت میرسم.
ای علی! همراه تو به قلب تاریخ فرو میروم، راه و رسم عشق بازی را میآموزم و به علی بزرگ آنقدر عشق میورزم که از سر تا به پا میسوزم....
ای علی! همراه تو به دیدار اتاق کوچک فاطمه میروم؛ اتاقی که با همه کوچکیاش، از دنیا و همه تاریخ بزرگتر است؛ اتاقی که یک در به مسجدالنبی دارد و پیغمبر بزرگ، آن را با نبوّت خود مبارک کرده است، اتاق کوچکی که علی(ع)، فاطمه(س)، زینب(س)، حسن(ع) و حسین(ع) را یکجا در خود جمع نموده است؛ اتاق کوچکی که مظهر عشق، فداکاری، ایمان، استقامت و شهادت است.
راستی چقدر دلانگیز است آنجا که فاطمه کوچک را نشان میدهی که صورت خاکآلود پدر بزرگوارش را با دستهای بسیار کوچکش نوازش میدهد و زیر بغل او را که بیهوش بر زمین افتاده است، میگیرد و بلند میکند!
ای علی! تو «ابوذر غفاری» را به من شناساندی، مبارزات بیامانش را علیه ظلم و ستم نشان دادی، شجاعت، صراحت، پاکی و ایمانش را نمودی و این پیرمرد آهنیناراده را چه زیبا تصویر کردی، وقتی که استخوانپارهای را به دست گرفته، بر فرق «ابن کعب» میکوبد و خون به راه میاندازد! من فریاد ضجهآسای ابوذر را از حلقوم تو میشنوم و در برق چشمانت، خشم او را میبینم، در سوز و گداز تو، بیابان سوزان ربذه را مییابم که ابوذر قهرمان، بر شنهای داغ افتاده، در تنهایی و فقر جان میدهد ... .
ای علی! تو در دنیای معاصر، با شیطانها و طاغوتها به جنگ پرداختی، با زر و زور و تزویر درافتادی؛ با تکفیر روحانینمایان، با دشمنی غربزدگان، با تحریف تاریخ، با خدعه علم، با جادوگری هنر روبهرو شدی، همه آنها علیه تو به جنگ پرداختند؛ اما تو با معجزه حق و ایمان و روح، بر آنها چیره شدی، با تکیه به ایمان به خدا و صبر و تحمل دریا و ایستادگی کوه و برّندگی شهادت، به مبارزه خداوندان «زر و زور و تزویر» برخاستی و همه را به زانو در آوردی.
ای علی! دینداران متعصّب و جاهل، تو را به حربه تکفیر کوفتند و از هیچ دشمنی و تهمت فروگذار نکردند و غربزدگان نیز که خود را به دروغ، «روشنفکر» مینامیدند، تو را به تهمت ارتجاع کوبیدند و اهانتها کردند. رژیم شاه نیز که نمیتوانست وجود تو را تحمّل کند و روشنگری تو را مخالف مصالح خود میدید، تو را به زنجیر کشید و بالاخره... «شهید» کرد... .
یکی از مارکسیستهای انقلابینما در جمع دوستانش در اروپا میگفت: «دکتر علی شریعتی، انقلاب کمونیستی ایران را هفتاد سال به تأخیر انداخت» و من میگویم که: «دکتر علی شریعتی، سیر تکاملی مبارزه در راه حقّ و عدالت را هفتاد سال به جلو برد»... .
تو ای شمع زیبای من! چه خوب سوختی و چه زیبا نور تاباندی، و چه باشکوه، هستی خود را در قربانگاه عشق، فدای حق کردی.
من هیچگاه از سوزش قلب تو و کوه اندوه تو و هاله حزنی که بر وجودت سایه افکنده بود، احساس نگرانی نمیکردم؛ زیرا میدانستم که تو شمعی و باید بسوزی تا نور بدهی. سوختن، حیات است و آرامش، مرگ تو؛ و حرام است که شمع مقدّس وجود تو، قبل از آنکه سر تا به پا بسوزد، خاموش و تاریک گردد.
ای علی! ای نماینده غم! ای دریای درد! این رحمت بزرگ خدا بر تو گوارا باد... .
ای علی! شیعیان «حسین» در لبنان زندگی تیره و تاری دارند، توفان بلا بر آنها وزیدن گرفته است، سیلی بنیانکن میخواهد که ریشه این درخت عظیم را براندازد. همه ستمگران وجنایت پیشگان و عمّال ظلم و کفر و جهل، علیه ما به میدان آمدهاند، قدرتهای بزرگ جهانی، با زور و پول و نفوذ خود در پی نابودی ما هستند. مسیحیان به دشمنی ما کمر بستهاند و مناطق فلکزده ما را زیر رگبار گلولهها به خاک و خون میکشند و همه روزه شهیدی به قافله شهدای خونینکفن ما اضافه میشود، متحدین و عوامل کشورهای به اصطلاح چپی نیز ما را دشمن استراتژیک خود میدانند و در پنهان و آشکار، به دنبال نابودی ما هستند. عدّهای از روحانینمایان و مؤمنین تقلیدی و ظاهری نیز ما را محکوم میکنند، که چرا با انقلاب فلسطین همکار و همقدم شدهایم. به شهدای ما اهانت میکنند و آنها را «شهید» نمینامند، زیرا فتوای مرجع برای قتال ضد اسرائیل و کتائب هنوز صادر نشده است! این روحانینمایان، ما را به حربه تکفیر میکوبند. ...
ای علی! به جسد بیجان تو مینگرم که از هر جانداری زندهتر است؛ یک دنیا غم، یک دنیا درد، یک کویر تنهایی، یک تاریخ ظلم وستم، یک آسمان عشق، یک خورشید نور و شور و هیجان، از ازلیّت تا به ابدیت در این جسد بیجان نهفته است.
تو ای علی! حیات جاوید یافتهای و ما مردگان متحرک آمدهایم تا از فیض وجود تو، حیات یابیم.
قسم به غم، که تا روزگاری که دریای غم بر دلم موج میزند، ای علی، تو در قلب من زنده و جاویدی... .
قسم به شهادت، که تا وقتی که فداییان از جان گذشته، حیات و هستی خود را در قربانگاه عشق فدا میکنند، تو بر شهادت پاک آنها شاهدی و شهیدی!
و تو ای خدای بزرگ! علی را به ما هدیه کردی تا راه و رسم عشقبازی و فداکاری را به ما بیاموزاند؛ چون «شمع» بسوزد و راه ما را روشن کند و ما به عنوان بهترین و ارزندهترین هدیه خود، او را به تو تقدیم میکنیم، تا در ملکوت اعلای تو بیاساید و زندگی جاوید خود را آغاز کند...» .