دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛
فریب میفروخت. مردم دورش جمع شده بودند،
هیاهو میکردند و هول میزدند و بیشتر میخواستند.
توی بساطش همه چیز بود:
غرور، حرص ، دروغ و خیانت ، جاهطلبی و ...
هر کس چیزی میخرید و در ازایش چیزی میداد.
بعضیها تکهای از قلبشان را میدادند .
و بعضی پارهای از روحشان را.
بعضیها ایمانشان را میدادند .
و بعضی آزادگیشان را.
شیطان میخندید.
و دهانش بوی گند جهنم میداد.
حالم را به هم میزد.
دلم میخواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت:
من کاری با کسی ندارم،
فقط گوشهای بساطم را پهن کردهام و آرام نجوا میکنم.
نه قیل و قال میکنم و نه کسی را مجبور میکنم چیزی از من بخرد.
میبینی! آدمها خودشان دور من جمع شدهاند.
جوابش را ندادم.
آن وقت سرش را نزدیکتر آورد و گفت:
البته تو با اینها فرق میکنی.
تو زیرکی و مومن.
زیرکی و ایمان ، آدم را نجات میدهد.
اینها سادهاند و گرسنه.
به جای هر چیزی فریب میخورند.
ادامه دارد
منبع: شبکه جهانی اینترنت - یه وبلاگ بود که آدرسش یادم نیست